سلام به تو... راستش میخوام داستانمو برات تعریف کنم. شاید بتونی بهم بگی چی کار باید میکردم... یا شاید هم فقط میخوام یه نفر بدوند چه بلایی سرم اومد.
اولاش که خیلی قشنگ بود، باورم میشه؟ نیما اون موقع مثل یه پری تو زندگیم ظاهر شد. یادمه اولین بار توی یه گالری عکس دیدمش . اومد جلو و گفت: "عکسات نفس رو تو سینه آدم حبس میکنه..."منم مثل یه احمق سرخ شدم! بعدشم دیگه هفت روز هفته رو با هم بودیم.
ولی از کی خراب شد؟ نمیدونم... شاید از همون موقعی که بچمون رو سقط کردم. نیما میگفت "مشکلی نیست عزیزم"، ولی دیگه مثل قبل نبود. انگار یه چیزی تو چشاش مرده بود. بعدشم شروع کرد به دیر اومدن خونه... میگفت "پروژه جدیدمه، استرس دارم". منم مثل یه گوسفند باور میکردم
تا اون شب
بوی عطر زنونه تو یقهاش رو که حس کردم، دلم ریخت . ولی چیزی نگفتم. رفتم تو گوشیش (پسوردش تاریخ تولد مامانش بود، همیشه از این احمقیها میکرد). عکسها رو که دیدم... یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم. نیما تو آغوش یه زن دیگه!
بدتر از همه اینه که..
من هیچی نگفتم! نه داد زدم، نه سوال پرسیدم. فقط یه عالمه عکس از وسایلش گرفتم. از کفشهای گلآلودش، از پیامهای قایمشده تو گوشیش، از حلقهاش که تو جیب شلوارش قایمش میکرد. مثل یه کارآگاه احمق شده بودم!
حالا چیکار کنم؟
هر شب میخوابم و آرزو میکنم صبح که بیدار میشم ببینم همهچی یه خواب بد بوده. ولی نیما دیگه حتی تو خونه هم با من حرف نمیزنه. مثل دو تا غریبه تو یه آپارتمانیم.
به نظرت..
آیا منم مقصرم؟ شاید اگه بچه رو از دست نمیدادیم... شاید اگه زیباتر بودم... شاید اگه کمتر غر میزدم...
داشتم یه لیست از دلایلی که باید بمونم مینوشتم. ده تا دلیل. ولی دیشب اونارو آتیش زدم. خاکسترشونم ریختم تو قهوهای که براش آوردم... میدونی چقدر مسخرهست؟ حتی انتقامم هم یه نمایش خندهدار بود!
چرا انقدر درد داره؟ چرا با اینکه میدونم باید برم، نمیتونم؟ چرا هنوز وقتی صدای پاش رو تو راهپله میشنوم، قلبم میزنه مثل اون روزای اول؟
میشه بهم کمک کنی؟ راستش میترسم... میترسم اگه برم، خودمو تو لنز دوربینم هم نبینم...
لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید برای ارسال پاسخ




